به من ایراد میگرفتن تو که دیده بودیش و اگه نمیخواستی چرا گرفتیش ؟ منم میگفتم من که نمیدونستم آنقدر تو ذوقم میخوره که برام غیرقابل تحمل میشه !
امروز یکی از دوستان دوره دبستانم رو دیدم ، گفت ازدواج کردی؟ گفتم نه بابا همون یه بار که عقد کردم برای هفت پشتم بس بود.
فکرکردم میخواد مورد معرفی کنه!
علت جداییمون بهش گفتم اونم باز گفت مگه روز اول ندیده بودیش ؟!
بعدش جریان خودش و دخترخاله ش رو برام تعریف کرد! گفت برای منم مورد مثل تو پیش اومد ! میخواستن به زور دخترخاله م رو بهم بدن ولی من به خاله م گفتم خاله ! یک ماه صیغه محرمیت بخونیم بعد ...
میگفت تو این یکماه که کامل دیدمش فهمیدم نمیخوام همه چی رو به هم زدم !
الان البته دوباره ازدواج کرده و بچه هم داره.
واقعا خیلی هم دشوار و مشکله . وقتی خودم رو تصور میکنم که شش ماه اینقدر تورنج و مشکل بودم ... باخودم میگفتم چطور یک عمر با این زندگی کنم