ی خواب دیدم عین واقعیت همین الان تا بیدارشدم گفتم تعریف کنم تا یادم نره
خواب دیدم به حرم حضرت امام علی بن موسی الرضا ع مشرف شده بودم . دور حرم هیچکی نبود . تا رفتم داخل سلام دادم دیدم تکه غذایی مال غذا هنوز تو دستمه کناری گذاشتم و دور حرم میگشتم و زیارت میکردم . اشکم در اومد . بعد زیارت رفتم تو یکی از صحنها . خادم حرم که جوان کم سنی بود و میشناختمش انگار همسایه مون بود اومد پیشم . سلام و احوالپرسی کردیم .
بعد یه مدت دیدم داره اذیتم میکنه . شوخیهای ناجور . پنجولم میگرفت ، باناخنش رو دست و صورتم میکشید . هرچی دورش میکردم این آقا ولکن نبود بازم میومد و من رو اذیت میکرد . انقدر باهاش درگیر میشدم انقدر میزدمش بازم از رو نمیرفت و باز هرجا منو میدید اذیتم میکرد و به سروصورتم میپرید مثل بچهای که خیلی پررو شده باشه همینطور بیاد و رو سروکله ت بپره یعنی دیگه داغونم کرده بود . هرکاری میکردم ازدستش خلاص نمیشدم . هرجا میرفتم انگار تعقیبم میکرد بیاد اذیتم کنه. البته منم داغونش کرده بودم انقدر بهش میزدم . ولی اون انگار خیلی منو دوست داشت و منم اصلا طاقت شوخیا و اذیتاشو نداشتم و بهیچ وجه ابمون تو یه جوی نمیرفت . باز سر و کله ش پیدا میشد و شروع میکرد به اذیت کردن . دیگه منو شناخته بود . خواب عجیبی بود و خیلی منو اذیت کرد. شاید اینطور که من دارم تعریف میکنم متوجه وسعت و عظمت خوابی که دیدم نشید ...
بازهم دوباره سروکله ش پیدامیشد و من رو مورد آزار و اذیت قرار میداد . هرچی به مردم میگفتم این اقا اذیت میکنه و دست بردار نیست انگار برای مردم مهم نبود . مشغول کارخودشون بودن
اونم که عاشق اذیت کردن من بود به ازار و اذیتش ادامه میداد و دوباره من خونی و مالیش میکردم و تو سروکله ش میزدم ولی از رو نمیرفت و باز میومد منو اذیت میکرد .
دیگه واقعا بریده بودم و هرکاری میکردم از دستش خلاص نمیشدم .
بالاخره انگار دیگه زیارت و اونجا موندنم تموم شده بود و میخواستم برگردم . که دیدم دونفر منو گرفتن گفتن کجا ؟
حالا نوبت ماست . تازه اذیتای ما مونده ! نمیزاریم بری .
گفتمای وای خدا عجب گیری افتادیم ! انگار دنیای پس از مرگ و عالم برزخ بود که از ادم حساب میکشن . تازه متوجه شدم که اونا مأمور عذاب هستن !
احساس کردم فضای حرم خیلی عرفانی شده و صدای دعا میاد و جمعیت هم موج میزد.
من دیگه واقعا بریده بودم و دلم میخواست هرچه زودتر از اونجا خلاص بشم. چنددقیقه گذشت دیدم دارن غذا توزیع میکنن . دوستمم اونجا بود . گفت من رو هم خیلی اذیت کردن . وقتی غذا رو داشتن میدادن به من فقط ته دیگ بزرگی دادن . اما دوستم چون ازدواج کرده بود کباب هم داشت .
خلاصه بعد از اونهمه اذیت انگار دیگه رهامون کردن و من هنوز آثار تاثیر اون اذیتا تو وجودم بود . نگاه کردم دیدم من و دوستم تو یکی از خیابونای شیراز هستیم .
خیلی خواب عجیبی بود . قبل هوا روشن بشه ازخواب پریدم و همونموقع نوشتم که یادم نره . دیدم هوا روشن شد پاشدم نمازخوندم و بقیه ش رو الان نوشتم . بازم خوب بود یادم نرفتِ . ولی فقط وقتی بیدارشدم فهمیدم همه ش خواب بوده.
واقعا خدا تا ما رو نیامرزیدی از این دنیا نبر که خیلی سخته .
برچسبها: خواب